جدول جو
جدول جو

معنی سیف الدین - جستجوی لغت در جدول جو

سیف الدین
(پسرانه)
آنکه به منزله شمشیر دین است و دشمنان دین را نابود می کند
تصویری از سیف الدین
تصویر سیف الدین
فرهنگ نامهای ایرانی
سیف الدین
(سَ فُدْ دی)
دهی است از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد. دارای 237 تن سکنه. آب آن از سیمین رود. محصول آنجا غلات، توتون و حبوبات است. در دو محل بفاصله 2500 گزی بنام سیف الدین بالا و پائین مشهور است. سکنۀ سیف الدین بالا 149 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 287)
لغت نامه دهخدا
سیف الدین
(سَ فُدْ دی)
ابوبکر عادل سومین از سلسلۀ ایوبیان مصر برادر سلطان سلاح الدین ایوبی او در 592 هجری قمری جای نورالدین علی افضل را در دمشق گرفت و در 596 منصور جانشین عزیز را از مصر بیرون کرد و مصر را ضمیمۀ ملک خویش ساخت. وفات وی بسال 615 هجری قمری است. (یادداشت بخط مؤلف)
ابن عزالدین حسین سوری از پادشاهان غور که در غور و غزنین از 543- 544 هجری قمری حکومت کرد. و بهرامشاه او را بسال 544 کشت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شریف الدین
تصویر شریف الدین
(پسرانه)
دارای دین و آیین پاک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شرف الدین
تصویر شرف الدین
(پسرانه)
موجب آبروی دین و آیین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زین الدین
تصویر زین الدین
(پسرانه)
عربی آنکه موجب زینت دین و آراستگی دین است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لطف الدین
تصویر لطف الدین
(پسرانه)
لطف دین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صفی الدین
تصویر صفی الدین
(پسرانه)
برگزیده دین، نام عارف نامدار قرن هشتم، صفی الدین اردبیلی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عین الدین
تصویر عین الدین
(پسرانه)
چشم دین، عزیز در دین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عفیف الدین
تصویر عفیف الدین
(پسرانه)
عفیف در دین، پرهیزکار
فرهنگ نامهای ایرانی
آقسنقر برسقی ملقب به سیف الدین قسیم الدوله صاحب موصل و رحبه و دیگر نواحی. او پس از سپهسالار مودود از طرف سلطان محمد ملکشاه سلجوقی امارت این صقع یافت و مودود در سال 507 هجری قمری بدست جماعتی از باطنیان کشته شد و آق سنقر در این وقت شحنۀ بغداد بود و این منصب را سلطان محمد در سال 498هجری قمری یعنی پس از مرگ برادر خود برکیارق آنگاه که بسلطنت رسید به آق سنقر داد و در سال 499 هجری قمری سلطان محمد آق سنقر را به محاربۀ کیقبادبن هزاراسب دیلمی منسوب به باطنیّه به محاصرۀ تکریت مأمور کرد و او در رجب این سال به تکریت شد و آن شهر را تا محرم سنۀ 500 محصور داشت و آنگاه که تسخیر قلعۀ تکریت نزدیک شد سیف الدوله صدقه بدانجا شد و او قلعه را تسلیم کرد و با اموال و ذخایر خویش بیرون شد و زمانی که به حلّه رسید بمرد و وقتی که خبر مرگ مودود اسپهسالاربه سلطان محمّد رسید به آق سنقر امر کرد که تجهیز جیش کرده و به موصل برای قتال با مردم فرنگ به شام شودو آق سنقر به موصل شد و موصل را قبضه کرد و با مردم فرنگ جنگ و آنان را از حلب دفع کرد و سپس به موصل بازگشت و بدانجا بزیست تا در جمعۀ نهم ذیقعده سال 520 هجری قمری به قول عماد جماعتی از باطنیان در زی ّ صوفیه به جامع موصل درآمده و آنگاه که او از نماز بازمیگشت وی را به زخمها بکشتند و ابن جوزی گوید قتل او در مقصورۀ جامع موصل در سال 519 هجری قمری بود و علّت کشتن او آن بود که او برای برکندن باطنیّه مساعی بسیار بکار برده بود و جمعی کثیر از آنان بکشته بود. وپس از او عزالدین مسعود بن آق سنقر به جای او نشست
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شیخ سیف الدین. یکی از مشایخ اسلام است. وفاتش در سنۀ ثمان و خمسین و ستمائه (658 هجری قمری) بعهد هولاکوخان و در آنجا (باخرز) مدفونست. سخنان شورانگیز دارد و او را شیخ عالم میگویند. بیت:
ای مردان هو، و ای جوانمردان، هو
مردی کنید و نگاه دارید سر کو (کذا)
ور تیر آید چنانکه بشکافد مو
زنهار که از دوست نگردانی رو.
(تاریخ گزیده چ عکسی لندن ص 789، 791)
لغت نامه دهخدا
(سَ فُدْ دی نِلْ آ مِ)
ابوالحسن. علی بن محمد بن سالم التغلبی آمدی. مردی که در اصول بحث زیاد کرده. اصل وی از آمد (دیاربکر) بوده. در بغداد و شام تحصیل کرده و به قاهره منتقل شده و در آنجا به تدریس پرداخته و شهرت یافته است. بعضی از فقها بر وی حسد بردند و وی را به فساد عقیده و تعطیل و مذهب فلاسفه نسبت داده اند. وی بطور مخفی به حماه، پس بدمشق رفت و در همانجا بسال 631 هجری قمری درگذشت. او را در حدود بیست تصنیف است، از آن جمله: أبکار الامکار در علم کلام. لباب الالباب. دقایق الحقایق. منتهی السول فی الاصول. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 694). رجوع به نامۀ دانشوران ج 4 ص 89 و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ابن شیخ الاسلام قطب الدین یحیی بن مولانا محمد بن مولانا سعدالدین، ملقب به سیف الدین. مؤلف حبیب السیر آرد: از مولانا سعدالدین مسعود یک پسر ماند مولانامحمد نام و مولانامحمد نیز درسلک علماء منتظم بود و مدتی ملازمت امیرتیمور گورکان مینمود. (و شمه ای از احوال جدّ او مولانا محمد را از قول وی نقل کرده است) . رجوع بحبط ج 2 ص 177 شود
لغت نامه دهخدا
ابهری، ملقب بسیف الدین. وی حاشیه ای بر شرح مختصر عبدالرحمن بن احمد ایجی نوشته است
لغت نامه دهخدا
(سَ فُدْ دی)
امیر حاجی سیف الدین، یکی از امراء زمان امیر تیمور. وفات 804 هجری قمری به نیشابور. صاحب حبیب السیر گوید: ’امیر تیمور گورکان بعد از آنکه یک ماه در حدود نخجوان کامیاب و کامران اوقات گذارنید واز جانب گرجستان ملک گرگین با پیشکش فراوان بدرگاه عالم پناه رسید عزم قشلاق قره باغ فرموده از راه گنجه وبردع نهضت کرد. در 22 ربیعالاّخر سنۀ اربع و ثمانمائه (804) ماهچۀ لوای کشورگشا سایۀ وصول برآن دیار انداخته قبۀ بارگاه جم اقتدار و شاهزادگان کامکار به اوج فلک دوار افراخته شد. در آن اثنا خبر آمد که امیرزاده محمدسلطان که بموجب فرمان واجب الاذعان از سرحد مغولستان به مرافقت امیر حاجی سیف الدین متوجه آستان اقبال آشیان بوده چون به نیشابور رسیده جناب امارت مآبی ودیعت حیات بمتقاضی اجل سپرده و شاهزادۀ حشمت آئین او را تجهیز و تکفین کرده وروی بمقصد آورده از اردبیل گذشته است و در اقسام منزل گزیده. صاحبقران حمیده صفات از فوت امیر حاجی سیف الدین متأسف و از وصول امیرزاده محمد سلطان شادمان گشته.... ’ رجوع به حبط ج 2 ص 149 و 150 و 162 و 164 و 179 و 181 و 182 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سیف الدین قایت بیک. نوزدهمین پادشاه سلسلۀ ممالیک برجی بود و در 873 هجری قمری 1468/ میلادی به سلطنت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 74)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ فُدْ دی)
از حکام و سلاطین بنگاله (627-631 ه. ق.)
لغت نامه دهخدا
(چَ سَ فُدْ دی)
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجردکه در 18 هزارگزی شمال الیگودرز، کنار راه مالرو گورچل به خومپ بالا واقع است. جلگه و معتدل است و 631 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات. محصولش غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی قالیبافی وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ فُدْ دی)
دهی است جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 559 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود تأمین می شود. محصول آنجا غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ابن الاسبر تکسینی مکنی به ابوالنصر و ملقب به سیف الدین. او راست ترجمه اسباب النزول ابن مطرف بفارسی. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابن احمد بن سلیمان، ملقب به سیف الدین ایوبی. از خاندان بنی ایوب و از امراء بود که قلعه داری کیفا در دیاربکر را بعهده داشت. او را کتاب ’الدر المنضد’ است که در آن برگزیدۀ اشعار را جمع آورده است. مرگ او بسال 846 هجری قمری اتفاق افتاد. (از الاعلام زرکلی ج 1 ص 846)
لغت نامه دهخدا
(نَ مُدْ دی)
محمد بن سعیدالدین محمد بن مسعود بلیانی کازرونی، مکنی به ابوعبدالله و ملقب به نسیم الدین. از علمای قرن هشتم و از مشایخ بلیان است. وی در 65سالگی به سال 810 هجری قمری در لار وفات یافت.
لغت نامه دهخدا
سیف الدین سالار، از امیران ملک ناصر (از پادشاهان سلسلۀ ممالیک مصر بود. بسال 707 هجری قمری بهمدستی حسام الدین بدر چاشنی گیر بر ملک ناصر شورید و خاطر همگنان بر سلطنت چاشنی گیر قرار گرفت و زمام حل و عقد مهام را به کف با کفایت سالاردادند. چندی بعد ملک ناصر بر شورشیان پیروزی یافت وچاشنی گیر را به زه کمان از میان برداشتند و حکم شد که سالار به قلعۀ شریک رود و بقیۀ عمر آنجا گذراند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 260 تا 263 شود
لغت نامه دهخدا
ابن قطب الدین ملقب به سیف الدین از اتابکان موصل، مؤلف حبیب السیر آرد: سیف الدین غازی بعد از فوت پدر در موصل بر مسند سرافرازی نشست و این خبر بنورالدین محمود (عم ّ وی) رسیده کمر سعی و اجتهاد به قصد فتح موصل بر میان بست و از دمشق بدان جانب نهضت نمود و در ماه محرم الحرام سنۀ ست و ستین و خمسمائه (566 هجری قمری) رحبه و نصیبین را در تحت تصرف آورد و در ربیعالاخر سنۀ مذکوره بخارا را فتح کرد و بعد از آن میان او و سیف الدین غازی رسل و رسایل آمد و شد نمود و مهم بر صلح قرار گرفت و نورالدین به موصل شتافته دختر خود را به سیف الدین داد و حکومت سنجار را به برادرش عمادالدین زنگی مسلم داشت و علم مراجعت به صوب دمشق برافراشت و بعد از فوت نورالدین چون صلاح الدین به شام شتافته دمشق را بگرفت و به محاصرۀ حلب مشغول شد، سیف الدین برادر خود عزالدین مسعود را با جنود نامعدود به حمایت ملک صالح نامزد فرمود و میان عزالدین و صلاح الدین در حدود حماهمقاتله روی نمود و شکست بجانب عزالدین افتاد آنگاه سیف الدین به نفس خود متوجه دفع صلاح الدین گشت و به رمل سلطان که منزلی است میان حلب و حماه بین الجانبین مقاتله واقع شد و مظفرالدین بن زین الدین که در میمنۀسیف الدین بود میسرۀ صلاح الدین را منهزم گردانید، آنگاه صلاح الدین به نفس خود بر سیف الدین حمله کرد و او را از پیش برداشت و صلاح الدین غنیمت بسیار گرفته روی بصوب مصر نهاد و سیف الدین به موصل رفته در سنۀ سته و سبعین و خمسمائه (576 هجری قمری) رخت بقا به باد فناداد، (حبیب السیر چ خیام تهران ج 2 ص 554 و 555)
لغت نامه دهخدا
(سَ فُدْ دی)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. دارای 444 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود. محصول آنجا غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
ابن علاءالدین ملقب به سیف الدین از پادشاهان غوری (556- 558 هجری قمری). بعد از پدر به تخت نشست ابتدا دعات اسماعیلی را که به دعوت پدرش پرداخته بودند کشت و هر جا از اسماعیلیان نشان یافت به قتلشان فرمان داد سپس دو پسرعم خود غیاث الدین محمد و شهاب الدین محمد را که به دست پدرش محبوس شده بودند خلاص کرد ولی هنوز یکسال و کسری بیشتر از سلطنتش نگذشته بود که گرفتار تعرضات ترکمانان غز گردید. سیف الدین محمد به جنگ ایشان رفت لیکن سپهسالار اردوی او که به علت قتل برادرش به دست سلطان از او کینه ای در دل داشت نیزه ای بر او زد و سیف الدین از اسب به زیر افتاد و غزان او را هلاک کردند
لغت نامه دهخدا
(لَ فُدْ دی)
زکی مراغه ای. لطیف جهان و افضل گیهان و اصل او از مراغه بود، اما مولد و منشاء او در کاشغر اتفاق افتاد، از آن سبب ترکان تنگ چشم معانی که از خدر فکر او برون آمدند به جمال دلبری و کمال جان فزایی بودند و اگرچه لطایف اشعار او از حدّ و عدّ متجاوز است و همه مقبول فاما در برهان فضل و دلیل هنر و حجت لطف طبع او این قصیده تمام است:
تا گرد ماه عارضش از خط نشان نشست
گویی که گرد غالیه بر ارغوان نشست
یا بر کران چشمۀ خور سایه اوفتاد
یا در میان شعلۀ آتش دخان نشست
یا حلقه حلقه زنگش بر طرف آینه
زآن طرّه ذرّه ذرّه وش عنبرفشان نشست
یا بر یقین صادق عقل مصیب رای
از وهم تیره، غایله های گمان نشست
با خط سبز لعل لبش بین که گوئیا
بر نیم برگ مورد یکی ناردان نشست
بر گرد نقل دان دهانش نگاه کن
تا مغز پسته در شکرش بر چه سان نشست
گوئی چو طوطی آن خط زیبای فستقیش
از بهر شکر آمد و بر نقل دان نشست
طوطی است آن خط و دهنش ترجمان بلی
طوطی برای نطق بر ترجمان نشست
ناگه دمید خط عذارش الف مثال
نون خط لبش چو به لب بر عیان نشست
یعنی که این ز غایت خوبی کنایت است
بر درج حسن او الف و نون از آن نشست
شد بیقرین در آن مگرش بر مثال حسن
توقیع فرخ شه صاحب قران نشست
خسرو معزّ دنیی و دین آنک ملک و دین
زو در پناه امن و ضمان امان نشست
آن شاه کی نژاد ملک سنجر آنکه او
بر حق به چار بالش ملک کیان نشست
در مسند جلالت هر کش بدید گفت
بر تخت پادشاهی بخت جوان نشست
آید برون ز پرده عروس جهان تمام
اکنون که نام شاهی او بر جهان نشست
بس زود هفت کشور یک ملک گشته دان
در ملک چون چنین شه کشورستان نشست
شد بر کران درشت پسندی روزگار
کاندر میان کار شه خرده دان نشست
گم گشت نام فتنه و گم شد نشان ظلم
کاین شاه نیک نام مبارک نشان نشست
در یک قبا سکندر و جمشید را ببین
در صف بارگه چو کمر بر میان نشست
ای خسروی که هیچ زمانی فلک ندید
مثل تو خسروی که به آخرزمان نشست
در هر نشست و خاست که دیدت زمانه گفت
شد زنده باز حاتم و نوشیروان نشست
در مدح بحر طبع تو هر کس که لب گشاد
مانندۀ صدف دررش در دهان نشست
روزی که گرد فتنه ز روی زمین بخاست
وز خون ستونه در شکم آسمان نشست
خنجر چو آب سوی نشیب جگر شتافت
زوبین چو مغز در گذر استخوان نشست
انگشت چشم روشن جان گشت در کنار
هر تیر کز برای کمین در کمان نشست
مار کمند حلقه زده چون ز کف بجست
در گردن سران چو قضا ناگهان نشست
مرغ مسمن آمد در باب زن زده
شخص گذاره گشته چو اندر سنان نشست
هر کس که بر بساط دغا رفت داد جان
تا تیغ تو به ضربۀ کین در میان نشست
برخاست الامان ز چپ و راست چون کفت
در قبضۀ پلارک فتنه نشان نشست
شد خرد حقه مهرۀ گردنش کعبتین
وز نقد عمر کیسه تهی بر کران نشست
شاها به یمن مدح تو آوازۀ زکی
بر ابلق زمانه گشاده عنان نشست
غواص عقل هرگه کز بهر درّ نظم
در بحر طبع او ز پی امتحان نشست
در مدح شاه لؤلؤ شهوار نام کرد
هر در کز او برآمد و در ریسمان نشست
آن بلبل است بنده که تا بال بازکرد
از آشیان خویش بر این آستان نشست
چندین چو حلقه بر در نسیان چه کار ماند
اکنون که گل به شاهی در بوستان نشست
جاوید مان که هم به گواهی عدل تو
بر لوح عمر تو رقم جاودان نشست.
این قصیده نیز از نتایج طبع اوست:
گرد کافور نگارم خطی از عنبر خاست
گرچه بس نادره افتاد و عجب دلبرخاست
روی او بود ز بس خوبی دریای جمال
نیست چندان عجب از ساحلش ار عنبر خاست
نی که خورشید بد آن عارض و آثار خطش
ذره هایی است که در پیش ضیاء خور خاست
زلف برداشت خطش گشت پدید از بیناب (؟)
ذره بنماید در نور چو سایه برخاست
نور رویش مگر از زلف به خم عکسی یافت
یا از آن عکس در آن حس اثری دیگر خاست
ناگهان گرد لب لعل و رخ شیرینش
آن خط سبز خوش قوس قزح پیکر خاست
یا مگر سوی دهان بر سر زلفش آن خط
هست دودی که از آن مشک وز آن مجمر خاست
عقل حیران شده در وصف وی و چه توان گفت
اندر آن سبزه که پیرامن آن کوثر خاست
نیک زیبا و خوش و خرم و موزون آمد
زآنک در عهد خداوند ملک سنجر خاست
خسرو شرق معز الدین و الدنیا آن
کز کف و خنجر دنیاده و دین پرور خاست
کان احسان و علوشاه حسین بن علی
که ستوده چو حسین و چو علی صفدر خاست
ملکی کز گهر عالی جمشید آمد
سنجری کز نسب طاهر اسکندر خاست
گشت در عقد زمان واسطۀ هر دوگهر
گرچه از کان جهان زآن دو گهر بهتر خاست
فخرهر دو سلف خویش شد امروز به دهر
کز صدف لؤلؤ شهوار و ز نی شکر خاست
نکند فخر و نکرده ست به ملک و به نسب
گرچه در اصل ملک زادۀ بحر و بر خاست
هست چون گوهر عقلش شرف ذاتی از آن
که هم از اول چون عقل نکو گوهر خاست
مخبر و منظر او شاهد فخر و فر اوست
که از آن مخبر و منظر همه فخر و فر خاست
عین لطف آمد آن مخبر ربانی از آن
که همه رأفت ربّانی از آن مخبر خاست
اندر آن وقت که در عرصۀ بزم از پی عیش
دار و گیر طبق نقل و می و ساغر خاست
وز پی نوش می و خوشی طبع از هر سوی
نعرۀ بادکش و نغمۀ خنیاگر خاست
نوحه ها از گلوی نای و ز روی دف زاد
ناله ها از وتر چنگ و رگ مزمر خاست
می لعل آمد در حلق بلورین گفتی
در صمیم شکم قبۀ آب آذر خاست
لحن خوش روح چنان داد که در وقت [سماع]
قوّت سامعه گوئی که ز سیسنبر خاست
خاوری گشت در آن لحظه دم خرم شاه
کآفتاب طرب از مطلع آن خاور خاست
اخضری گشت در آن حال کف فیاضش
که سحاب کرم از جنبش آن اخضر خاست
طبع او در نفسی همدم دامنها کرد
هرچه در عمر دراز از دل کانها زر خاست
ای خداوندی کاندر گه انصاف و مصاف
از تو عدل عمر و پردلی حیدر خاست
زنده شد مردمی حاتم و مردی رستم
چون به بزم اندر بنشست و به رزم اندر خاست
وآن بزرگان جهان را ز پی کسب شرف
شعف خدمت آن بارگه انور خاست
پای اندرره این حضرت عالی آورد
هر سری کز پی آراستن افسر خاست
تا نه بس دیر جهان بر در تو گرد آرد
هرچه از گردش صرنای فلک سرسر خاست (؟)
راست چون دولت عالی تو روزافزون شد
هرچه در دولت تو شاه بلنداختر خاست
گشت خاصیت خاک در میمون تو آنک
هر سری کآمد یکبار بر او سر خاست
دارد این دعوی برهانها زآن جمله یکی
باری این است که نظم خوش من چاکر خاست
عسکری گشت مرا طبع شکرزای چنانک
طوطی ناطقه را زآن طمع شکر خاست
خنجری گشت لسان کشتن من زآنسان است (؟)
کآبروی هنر از گوهر آن خنجر خاست
منت ایزد را گر نظم خوشم شد مشهور
شهرت شعر من از بندگی این درخاست
بر سرم نام بزرگ تو نبشته زاینست
وز زبانم سخن [صیت تو] خاست ار برخاست
تو شدی سنجر وقت و زکی از بهر ترا
چون معزی سخن آرای و ثناگستر خاست
تا که ابیات معزی و حدیث سنجر
خواهد از دفتر اشعار همه کشورخاست
در جهانگیری چون سنجر سردفتر باش
که [مرا] همچو معزی ز تو سردفتر خاست
عرض و جوهر طبعت الم سال مباد (؟)
تا که گویند حکیمان عرض از جوهر خاست
و همو راست این رباعی:
در طاعت اگر مقصرم ای قادر
نومید نیم ز رحمتت من قاصر
زیرا که گناهم ارچه بس بسیار است
از رحمت تو بیش نباشد آخر.
و نیز این بیت او راست که به ابوالفرج رونی فرستاده:
صاحب قران عالم کافی تویی که هست
گلزار دار خلد نمودار شعر تو...
و ابوالفرج در جواب وی قطعه ای انشادکرد و بفرستاد بدین مطلع:
سلطان نظم و نثر زکی آنک در جهان
داد سخن بداد به معیار شعر خویش.
(از لباب الالباب عوفی ج 2 ص 238 و صص 371-377 با تصحیحاتی)
لغت نامه دهخدا
(لُ فُدْ دی)
میرزا لطف الدین شکراﷲ تبریزی (1095-1164). تخلص وی مخمور. از شعرای قرن دوازدهم هجری است و این دو بیت او راست:
تعجب نیست بدطینت اگر حاجت روا گردد
که زخم کهنه را خاکسترعقرب دوا گردد
ز دونان کی به خود درماندگان را کار بگشاید
گره امکان ندارد باز با انگشت پا گردد.
(از دانشمندان آذربایجان صص 339-340)
لغت نامه دهخدا
(صَ یُدْ دی)
ملا صفی الدین، ابن محمد الگیلانی. زرکلی در الاعلام نویسد: وی طبیب بود و به مکه سکونت جست و در آنجا به سال 1010 هجری قمری درگذشت. او را در طب و جز آن مؤلفاتی است، از مؤلفات وی شرح قصیدۀ خمریۀ ابن فارض است. (از الاعلام زرکلی ص 433)
محمود بن ابی بکر ارموی. او راست: ذیل بر النهایه فی غریب الحدیث تألیف ابن اثیر جزوی، صفی الدین به سال 723 درگذشت. (کشف الظنون ذیل النهایه فی غریب الحدیث)
خلیل لاذقی. ابن ابی اصیبعه در کتاب خود دو حکایت از وی نقل کند. (عیون الانباء ج 2 صص 163-168)
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ فُدْ دی)
علی بن رجاء. وزیر سلطان طغرل بن محمد بن ملکشاه سلجوقی، وزیری نالایق و بیکفایت بود. و پس از مرگ سلطان به آذربایجان شتافت و در سلک ملازمان سلطان داود بن محمود درآمد و بعد در لشکرکشی خوارزمشاه به عراق کشته شد. (از دستور الوزراء ص 209). رجوع به تجارب السلف ص 282 شود
شفروه ای. از دانشمندان و گویندگان اواخر قرن ششم هجری قمری (متوفای 571 هجری قمری) بود. رجوع به مادۀ شفروه ای و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 531 و ریاض العارفین ص 212 و مجمعالفصحاء چ قدیم ج 1 ص 302 و فهرست المعجم و تاریخ مغول ص 532 شود
خلخالی. حاکم خلخال، معاصر سلطان محمد خدابنده که در حملۀ قتلقشاه به گیلان هنگام عبور از خلخال به حضور قتلقشاه رسیده و او را از عزیمت منع می کرد. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 194). رجوع به تاریخ مغول صص 312- 313 شود
طوسی، مظفر بن محمد بن مظفر. ریاضی دان و منجم بنام، متوفای 609هجری قمری وی اصلاحاتی در اصطرلاب انجام داده و شرح آن را در کتاب المسطح آورده است. (فرهنگ فارسی معین)
نقیب النقباء شرف الدین علی بن طراد الزینبی. نیابت وزارت مسترشد خلیفۀ عباسی را داشت. (از مجمل التواریخ والقصص صص 385-386). رجوع به تجارب السلف ص 306 شود
هارون بن شمس الدین جوینی. رجوع به هارون... و نیز تاریخ مغول ص 545 و 506 و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج 3 ص 24 شود
محمد بن ابی الفتح بن ابی منصور بن البلدی. معروف، به ابن البلدی، مکنی به ابی جعفر. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابن البلدی شود
یا شیخ شرف الدین طویل قزوینی. عالمی عامل بود و به سال 722 هجری قمری در قزوین درگذشت. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 793)
لغت نامه دهخدا
(عَ نُرْ رَ صَ)
دهی از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 842 تن سکنه. آب آن از چشمه و اوجان چای. محصول آن غلات و حبوبات و درخت تبریزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ نُدْ دی)
عمر بن سهلان ساوی. مؤلف کتاب بصائر نصیریه است که بنام نصیرالدین ابوالقاسم محمود بن ابی توبه مروزی وزیر سلطان سنجر تألیف کرد. در نیشابور اقامت داشت و کتاب شفای ابوعلی رابرای مردم می نوشت و از راه کتابت گذران می کرد. (از غزالی نامه ص 289 و 290). رجوع به تاریخ الحکماء شود
علی بن عبدالسلام. او پس از فرار عزالدین عبدالعزیز (پسر اولجایتو) از طرف ایلخان مغول به حکومت فارس رسید و دو سال در فارس حکومت کرد. رجوع به تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 2 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نُدْ دی)
دهی از دهستان بیلور است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 515 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با دِ شُ لَ کَ)
دهی است از دهستان عزیزآباد بخش فهرج شهرستان بم. واقع در 13هزارگزی جنوب باختری فهرج و یکهزارگزی راه فرعی به برج اکرم. ناحیه ای است جلگه و گرمسیر و مالاریایی. 253 تن سکنه دارد. آب آن از قنات تأمین میشود. محصولات آن غلات، پنبه و خرما است. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا